ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_7

آقابزرگ-صبح زود انگار بلند شده ورفته!

-ببخشین سلام ،حواسم پرت بود!

آقابزرگه-سلام باباجون.حالا خودتو ناراحت نکن.

-شمامتوجه نشدین!؟

آقابزرگه-من دیشب تانزدیک 5صبح بیدار بودم چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته!وامونده نمی دونم چرا هیچی نفهمیدم!خوابه ومرگ دیگه!

کامیار-حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین.اتفاقی  یه که افتاده!

آقابزرگه-پیری و هزار ویک درد بی درمون!

-آخه کجا رفته؟حالا چه جوری پیداش کنیم؟

کامیار-بالاخره یه جوری میشه دیگه!

-آخه یه دختر،تک وتنها،بی پول!

یه مرتبه کامیار یه فکری کرد ودوئید طبقه بالا ویه خرده  بعد برگشت وگفت:

-زیادم بی پول نیس!

-چطور؟؟

کامیار-عابرکارت وموبایل مو باخودش برده.

آقابزرگه-خب،خداروشکر.یه زنگ زود بهش بزن.

کامیارتلفن آقابزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش روگرفت ویه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدن.

مافقط صدای کامیاررو می شنیدیم.

-الوگندم!

-توکجایی الآن؟

-مگه قرار نشد که باهمدیگه بریم دنبالشون؟ماکه گفتیم باهات می آئیم!

-خب باید صبح می شد که بریم یانه؟نصف شبی که پدرومادر توخیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم!

-باشه باشه شماره کارتم روبهت میدم اما اون موبایل روچراورداشتی؟

-گوش کن اون موبایل عصای دستمه!روزی ده بیست نفر بامن کار دارن آخه!

-دِ اوناییکه به من زنگ میزن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن!حداقل بیا موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که ازوقتی که ازمخابرات بهش دادنش یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده!همه ش صداهای کلفت کلفت توش پخش شده!موبایلش ازاون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر!موبایل من کوچولووظریفه مثل همون صداها که توش پخش میشه!

-آره اینجاس!مواظب باش عابرکارتم روگم نکنی!رمزش چهار تاصفره.

-گوشی رونیگه دار.

تلفن روداد به من وگفت:

-می خواد باتو حرف بزنه تروخدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده!

-اِ...!

گوشی رو ازش گرفتم

-الو گندم!

گندم-سلام

-سلام حالت خوبه؟

گندم-خوبم!

-چرااینکارو کردی؟چراصبر نکردی؟

گندم-باید می رفتم سامان!

-خب باهم می رفتیم!

گندم-نه این مسئله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین.

-توالآن کجایی؟؟

گندم-یه جا تواین شهر غبار گرفته!

-بگو کجایی تاده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم.

گندم-برو دنبال زندگی ت سامان.

-این حرفاچیه؟

گندم-خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم فکر می کردم  که باهمدیگه خوشبخت می شیم!

-حالا که طوری نشده.!

گندم-دیگه می خواستی چطور بشه؟

-ازت خواهش می کنم گندم!برگرد!

گندم-نمی تونم سامان بفهم!

-من پیدات می کنم!شده تموم این شهر رو بگردم می گردم وپیدات می کنم!

گندم-این موبایل یه شارژبیشترنداره سامان!وقت رو تلف نکن!

-من پیدات می کنم!

گندم-می خوام ازت بشنوم!هر چند که فکر نکنم بتونی بگی!

-توهنوز منو نشناختی!

گندم-سخت تر ازقلب کندن رو درخته!اونجا حداقل تنهایی اما الآن آقابزرگم حتما اونجاس!

-دوستت دارم گندم!پیدات م می کنم حالا هر جوری که باشه!

وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-بایدثابت کنی که دوستم داری!فقط م یه شارژموبایل فرصت داری!

-دنبال دلم می آم!حتمام پیدات می کنم!مهم نیس چقدر بگردم!

یه لحظه دوباره ساکت شد وبعدگفت:

توبه من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره ازباغچه همسایه

                                             سیب رادزدیدم.

باغبان ازپی من تند دوید

سیب را دست تودید

غضب آلوده به من کرد نگاه

                                          سیب دندانزده ازدست توافتاد به خاک

سالها هست که درگوش من ارام آرام

خش خش گام توتکرار کنان

                                             می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا

               خانه کوچک ما

                                     سیب نداشت

دیگه صدایی نشنیدم!

-الو!گندم!گندم!

تلفن روقطع کرده بود یه خرده دیگه صبر کردم وبعد گوشی تلفن روآروم گذاشتم سرجاش.سرموانداختم پائین.آقابزرگه وکامیارم،نه چیزی گفتن ونه چیزی پرسیدن منم آروم ازخونه رفتم بیرون وروپله های توایوون نشستم.

یه خرده بعد کامیارم اومد وپیشم نشست وآروم گفت:

-واقعا دوستش داری؟

-آره.

کامیار-یعنی مطمئنی تحت تاثیر جوبه وجودآمده قرار نگرفتی؟

-آره.ازهمون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش،عاشقش شدم!الآنم هرجوری باشه برش می گردونم خونه!

کامیارخندیدوگفت:

-کوه میذارم رودوشم-رخت هرجنگ می پوشم-موج ازدریا میگیرم-شیره سنگ می دوشم.

می آرم ماه توخونه-می گیرم باد نشونه-همه خاک زمین-میشمرم دونه به دونه-اگه چشمات بگن آره-هیچکدوم کاری نداره.

برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم:

-اما چه جوری؟

دستش روانداخت دور گردنم وصورتم روماچ کردوگفت:

-بریز بیرون ازچشمات این همه غصه رو.امیرارسلان که حاضره!شمس وزیرم که بغل دستشه!مونده دودست کفش ولباس آهنی که اونم میریم پاساژگلستان می خریم!

-آخه ازکجا باید شروع کنیم؟

کامیار-آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی؟

-برام یه شعر خوند.

کامیار-پس چراساکت واستاده بودی؟یه بشکنی یه قری دوتاابرویی!

-حوصله ندارم کامیار.

کامیار-حالا چه شعری خوند؟

-ازحمید مصدق بود.

کامیار-کدومش؟

-توبه من خندیدی!

کامیار-خب خره ازرو همین شعر می تونیم پیداش کنیم دیگه!بخون ببینم!

-توبه من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

                                             سیب رادزدیدم

کامیار-خب تاهمینجابسه!باید تفسیر بشه!بقیه شو خودم بلدم!طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه یعنی ماباید بریم دم یه باغ که سیب داره!تااومد وخواست سیب بدزده دستگیرش کنیم!

پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها الآن نزدیک ترین سیب بهش سیب شمرونیه!پاشو معطل نکن!

بهش خندیدم.

کامیار-ولی خدابه دادش برسه تموم این باغای بزرگ رو کله گنده ها دست گذاشتن روش واسه قطع کردن درختاوبرج سازی!اگه بفهمن یکی یه دونه سیب ازتوباغشون دزدیده تااعدامش نکنن راحت نمی شینن!

-باید دنبال دلم برم!حتما پیداش می کنم!

کامیار-ولی به نظر من دنبال عقلت بری بهتره ها!

-نه،دنبال دلم میرم واحساسم!

کامیار-منم دنبال عقلم میرم وپولم!فکر کنم من زودتر به نتیجه برسم!

-می دونی گندم این شعرو کی خوند؟

کامیار-آره،ده دقیقه پیش!

-الآن رونمی گم که!دفعه قبل رو می گم!یادته باافرین اینا یه شب جمع شده بودیم توباغ؟

کامیار-آره!چه شبایی م بود!

-یادته گندم یه مرتبه شروع کردیه شعروخوندن؟

کامیار-نه.من وقتی باآفرین اینا جمع می شدیم توباغ به شعرواین چیزا توجه نمی کردم!حواسم جای دیگه بود.

-گم شو!همون موقع که دلارام سربسرش گذاشت!

کامیار-حالا توبگو شاید یادم اومد!

-اون شب گندم یه شعری خوند.

کامیار-همین شعر بود؟

-نه،انگاریه شعر دیگه خوند!

کامیار-خب،چه ربطی داره؟

-نمی دونم.

کامیار-اون شعرارو ولش کن.هرچی هس منظورش توهمین شعره!

-منظورش ازسیب را دزدیدم چیه؟

کامیار-حتما می خواد بگه که دستش کجه!

-شوخی نکن دیگه!

کامیار-سیب مظهر چیه؟

-عشق زندگی وخیلی چیزای دیگه.

کامیار-نه یه چیز دیگه م هس اگه گفتی؟

-حوا!آره!آره!رفته پیش دوستش حتما اسمش حواس!

کامیار-آدرسش روداری؟

-نه.

کامیار-آدرس دوستای دیگه ش روداری؟

-یکی شونو اره یه بار گندم رورسوندم دم خونه دوستش!انگاراسمش ژاکلین بود!

کامیار-پاشو بریم درخونه شون!آدرس حوارواز ژاکلین می گیریم!

-پاشو معطل نکن!

کامیار-بذار اول دست وصورت مونو بشوریم ویه لباس عوض کنیم بعد!

دوتایی رفتیم خونه های خودمون ویه آب به صورتمون زدیم ولباسامونو عوض کردیم وزود برگشتیم!کامیارماشینش روروشن کرد وحرکت کردیم.

یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه ی دوست گندم بودیم.من رفتم وزنگ خونشونو روزدم.اتفاقا خودژاکلین آیفن روجواب داد واومد دم در.

تامن وکامیاررو دید شناخت وسلام کردوگفت:

-اتفاقی افتاده؟

کامیار-چیز مهمی نیس!گندم یه خرده باپدرومادرش اختلاف پیداکرده وازخونه قهرکرده!احتمالا رفته خونه ی دوستش حواخانم!

ژاکلین-شمااین اسم روازکجافهمیدین؟!

کامیار-همینجوری دیگه!یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته!انگار باهم خیلی صمیمی ن!

ژاکلین یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-گندم دوستی به این اسم نداره!

تااینو ژاکلین گفت یه مرتبه من وکامیار وادادیم!تااون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونستیم رد گندم رو پیداکنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره دوباره غم وغصه ریخت تودلم!

کامیار-پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته؟

ژاکلین سرشو تکون داد که کامیارگفت:

-ببینین ژاکلین خانم شاید این یه رازه بین شا وگندم ودوستاش!اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه!گندم باروحیه خیلی خیلی بد ازخونه رفته بیرون!ممکنه براش اتفاق بدی م بیفته!خواهش می کنم اگه می تونین کمک کنین!

ژاکلین یه نگاهی به هردوی ماکرد وبعد گفت:

-متاسفم،مااصلا یه همچین دوستی نداریم!یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره!

کامیار-اما ممکنه یه رمز یایه نشونه باشه!

ژاکلین سرشو انداخت پائین کامیاردست منو گرفت ودرحالیکه می برد طرف ماشین به ژاکلین گفت:

-یادتون باشه اگه اتفاق بدی براش بیفته،شمامسئولین،خداحافظ!

دوتایی آروم رفتیم طرف ماشین وسوار شدیم وتاکامیارخواست که ماشین روروشن کنه ژاکلین دوئید طرف ماشین من وکامیار زود پیاده شدیم!

کامیار-می دونم براتون گفتنش سخته امااین تنها راه کمک کردن به گندمه!

ژاکلین-گندم خودش گفت که حوادوستشه؟

-نه ژاکلین خانم،ماازمفهوم یه شعربه این نتیجه رسیدیم!

یه لحظه ساکت شدوداشت فکر می کرد بعدش گفت:

-بفرمائین توخونه تابراتون بگم!

کامیار-خیلی ممنون دیگه مزاحم نمی شیم همین جاخوبه!
دوتایی ازبغل ماشین اومدیم توپیاده رو،جلوی خونه ی ژاکلین ایناکه یه خونه شیک وبزرگ بودواستادیم.انگار هنوز دودل بود که چیزی بگه یانگه !من وکامیارم هیچی نگفتیم وگذاشتیم فکراشو بکنه!یه خرده که گذشت گفت:

-آره حق باشماهاس!ممکنه مسئله خیلی مهم باشه!

کامیار-چطورمگه؟

ژاکلین-اختلافش باپدرومادرش خیلی زیاد بوده؟

کامیار-تقریبا!

ژاکلین-خداکنه من اشتباه کرده باشم!

-ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونین زودتر بگین ماباید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ممکنه هرلحظه ازاونجایی که هس بره!

ژاکلین-ببینین حوا فرد خاصی نیس!یه ایده س!

-ایده؟

ژاکلین-ماها یعنی من وگندم ودوستامون خیلی درمورد این مسائل صحبت می کردیم!

کامیار-چه مسئله ای؟

ژاکلین-آدم وحوا!مردوزن!معتقدبودیم که حوایه مظهره!یعنی این ایده گندم بود!

-مظهرچی؟

ژاکلین-تکامل!تکامل آدم!

من وکامیارفقط نگاهش کردیم که گفت:

-می دونم شاید براتون خنده دارباشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوایه چیز ناقص بوده وبااومدن حواکامل شده!گندم معتقد بود که هرچیزی بانیمه دیگه ش کامل میشه حوام یه نیمه دوم بوده!نمی دونم میفهمین یانه؟

کامیار-مثل شب وروز خوبی وبدی!زشتی وزیبایی!

ژاکلین-پروخالی!تاریک وروشن!

-زنده بودن ومردن!

یه مرتبه تامن اینو گفتم کامیاروژاکلین ساکت شدن یه خرده بعد ژاکلین گفت:

-منم ازهمین می ترسم!چون همیشه آخر بحث ها به همین مسئله می رسیدیم!گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تواین دنیا بامردن آدم ها کامل میشه!یعنی حواکامل کننده ی آدمه!حالاتوهر مورد!

 -پس این شعری که برام خوند معنیش یه پیام برای مردن بوده؟

کامیار-بااون روحیه واعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه!

ژاکلین-آخه چی شده؟

کامیار-خود ماهام درست نمی دونیم فقط می دونیم باپدرومادرش دعوای سختی کرده وازخونه زده بیرون!باید هرچی زودتر پیداش کنیم!

ژاکلین-می خواین منم باهاتون بیام؟

کامیار-نه ممنون یعنی نمی دونیم کجاباید بریم!

ژاکلین-شماره منو یاداشت کنین اگه مسئله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم!

کامیارشماره ژاکلین رویادداشت کرد وشماره خودشم بهش داد وخداحافظی وتشکر کردیم وسوار ماشین شدیم وحرکت کردیم یه خرده که رفتیم کامیار ماشین رو یه گوشه نگه داشت ودوتا سیگارازتوپاکت دراورد وروشن شون کرد ویکی شودادبه من وگفت:

-خب،این ازاین!فعلا هیچ آدرسی ازگندم نداریم!

-یعنی فقط می خواسته به من بگه که خیال خودکشی داره؟

کامیار-شاید!

-حالا چیکارکنیم؟

کامیار-توبادل واحساست که نتونستی کاری کنی،حالابذار من باعقل وپول شاید یه کارایی کردم!

-باپول چی کار می خوای بکنی؟

کامیار-تواین روز وروزگار همه به عشق واحساس پاک واین چیزا احترام میذارن!امافقط احترام!اونم فقط زبونی وگرنه این چیزاالان یه قرونم ارزش نداره

-تواشتباه می کنی!

کامیار-شعارنده،ثابت کن!همین الان راه بیفت بروازرواون کاغذی که مشخصات پدرومادر گندم روتوش نوشته پیداش شون کن ببینم!

-خب یه خرده سخته اما...

کامیار-سخته؟بنده خداغیر ممکنه!هرجابری همون دربون دم درش تابفهمه جای پول توجیبت احساس توقلبت داری یه لقد می زنه اونجات وازدرمیندازتت بیرون!الان یه کارکوچیک بخوای توهرجاانجام بدی یاباید یه پارتی کت وکلفت داشته باشی یاپول فراوون توجیبت!چندوقت پیش که همین ماشینامون رو گرفته بودیم یادته؟

-چی شو؟

کامیار-اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه!

-آهان!

کامیار-رفتم پیش یاروتابهش گفتم آقااینجااسم من اشتباه شده یه آه  جگرسوز ازته دلش کشید که نزدیک بودازگرماش تموم ماشینایی که اونجابودن آتیش بگیرن!

وقتی چشمش به اسم من که تواون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان عمه شودیده ودیگه م نمی شه براش کاری کرد!

وقتی برگشت توچشمای من نگاه کرد یه غصه ای توچشماش بود که انگاریه ساعت دیگه قراره خودشو وخونواده شو دسته جمعی زنده زنده بذارن توقبر!

یه نچ نچی برای من کردکه...

-اِ سرم رفت!بگو بالاخره چی شد؟

کامیار-هیچی!تااومد یاس وناامیدی وناکامی رومنتقل کنه به من،من پنج تاهزاری زودتر منتقل کردم بهش!انگار یه دفعه یه دریچه تازه ای روبه زندگی جلوچشماش واشد!دیگه ازاون یاس وناامیدی چندثانیه قبل هیچ اثری نبود!کار تو دودقیقه انجام شد واسم من تصحیح شد!

اومدم بهش بگم بابا بجای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد ودستش روباسیگارآورد طرف منووسیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود وپایین ترش روسوزوند!

-آخ سوختم بابا!حواست کجاس؟

کامیار-الهی من بمیرم!همونجام سوخت که قبلا اوخ شده بود حالا باید بریم بیمارستان سوانح سوختگی!

-سوانح سوختگی!

کامیار-نه!این الان هم اوخ شده هم سوخته!می شه اوختگی!

خندیدم وگفتم:

-بابا یه کاری بکن آخه!اینهمه درفواید پول گفتی حالا چیکار می تونی بکنی؟

کامیار-سخته اما میشه یه کارایی کرد.اما حواست باشه یه کلمه درمورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو!اسم پدرومادرش چی بود؟قدرت وزیور؟

-آره اماچراچیزی بهش نگیم؟

کامیار-باباشاید فهمیدیم که مثلا ادرش فلان بوده!نباید که بریم بهش بگیم!

-خب اگه بگیم چی میشه؟

کامیار-ببینم اگه توخودت جای اون بودی ومثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج اقافلان بوده خوشحال میشدی؟

-نمی دونم.یعنی اصلا هیچی بهش نگیم!!!!!

کامیار-این یکی م من نمی دونم فقط دعاکن معلوم بشه که مادرش جینا لولوبریجیدا بوده که زیور صداش می کردن وبا باشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش می گفتن قدرت!

دوتایی زدیم زیر خنده وکامیارماشین روروشن کرد وحرکت کردیم.

-کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه؟

کامیار-آره

-اینجاکه داریم میریم کجاس؟

کامیار-صبرکن میفهمی.

یه بیست دقیقه ای رانندگی کرد وبعدطرفای جردن یه گوشه پارک کرد ودوتایی پیاده شدیم ورفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک وباآسانسور رفتیم بالا،طبقه دهم ورفتیم طرف یه شرکت.کامیارزنگ زد ویه دختر خانم که انگارمنشی شرکت بود درروواکرد وتاکامیاررودید سلام کرد

کامیار-خانم سلام ازبنده س چطوره احوال شما؟

خانم منشی جوابشوداد وتعارف مون کرد توکه کامیارگفت:

-ایشون پسرعموی من هستن،ایشونم مینوخانم منشی شرکت هستن

من سلام کردم که مینوخانم گفت:

-فراموش کردین اسم ایشون روبه من بگین!

کامیار-آخ ببخشین ایشون بصیر هستن!یعنی ازدیشب تاحالا بصیر شدن آقای بصیر باصری!

زدم توپهلوش وگفتم:

-من سامان هستم خانم خیلی خوشبختم!

مینو-کامیارخان باهمه شوخی دارن!

کامیار-لیداخانم کجا تشریف دارن؟

مینو-تودفترشون هستن!

کامیار-بی زحمت یه خبربهشون بده وبگو من اومدم!

مینو ایفون روزد وتالیداجواب داد گفت:

-کامیارخان تشریف آوردن.

لیدا-چه عجب؟!

کامیار-عجب جمال شماس!

لیدا-بفرمائین توجناب ستاره سهیل!

مینوخندید وگفت:

-بفرمائین سهیل خان!

کامیار-ستاره جون دنبالم بیا!

یه چپ چپ بهش نگاه کردم ودنبالش رفتم که یه در رو واکرد ورفتیم تو.دفتر لیداخانم یه اتاق خیلی بزرگ وشیک وقشنگ بود بامبل واثاث خیلی مدرن یه میز بالای اتاق بود که لیداخانم داشت ازپشتش می اومد طرف ما چندتاگلدون خیلی قشنگم دور و ور دفتر گذاشته بودن

لیدا-سلام معلوم هس کجایی؟

کامیار-دنبال مشکلات مردم!

لیدا-گم شو به منم دورغ می گی؟

کامیار-این چه طرز حرف زدن جلو پسر عمومه آخه دختر؟

لیدا-اِ ببخشین تروخدا!شماحتما سامان خان هستین؟

-سلام حال شماچطوره؟

لیدا-ممنون بفرمائین بشینین خواهش می کنم.

دوتایی رفتیم رومبل نشستیم ولیدام اومد رویه مبل دیگه جلومون نشست وگفت:

-دیروز سه دفعه بهت تلفن کردم نبودی.دفعه سومم مادرت باهام دعواکرد!

کامیار-راست می گی؟خدامنو بکشه ازدست این ننه وراحتم کنه!اصلا نمی دونم چرااین ننه من انقدرکفران نعمت می کنه!توخونه م همینطوره ها!هر چی م بابام بهش میگه زن انقدرحیف ومیل نکن گوش نمی ده!دیگه به خدا نعمت داره ازخونه مون میره وجاشو نکبت می گیره!شمابه بزرگی خودتون ببخشین!

لیداکه می خندیدگفت:

-موبایلتم که جواب نمی داد!معلوم نیس کجا بودی وچیکار می کردی!

کامیار-بی باتری بمونه این موبایلم ایشاله شماخون خودتو کثیف نکن!ایندفعه کاری می کنم که هروقت کارم داشتی درعرض دودقیقه بهم دسترسی پیداکنی!

لیدا-موبایل ماهواره ای گرفتی؟

کامیار-گرفتم اما اونم به درد نمی خوره! اصلا کارمخابرات که می دونی چیه؟ازاین موبایل م اون موبایلم رومی گیرم ویه خانمه زود جواب میده ومیگه مشترک مورد نظر دستش بنده!لطفا شماره گیری نفرمائین!

لیدا-پس چه جوری میشه باهات تماس گرفت؟

کامیار-خیلی ساده!بیا!

اینو گفت وازلای موهای سرش یه دونه موکند وداد به لیدا وگفت:

-بگیر.هروقت کارم داشتی اینو اتیش بزن درجاجلوت ظاهر میشم!

لیداشروع کرد به خندیدن.

کامیار-هیچی چیزای قدیمی نمی شه ما که فعلا همینطوری داریم میریم عقب چه بهتر که در ارتباطاتم ازوسایل وطرق قدیمی استفاده کنیم!فقط ازت خواهش می کنم که وقتی  کارواجبی باهام د اشتی تماس بگیر.زیادی احضارم کنی کچل میشم!

لیدا-بذار بابامو صداکنم خیلی دلش برات تنگ شده!

کامیار-بگیر بشین ببینم بابامو صداکنم یعنی چی؟

لیدا-آخه خیلی دلش می خواست ببیندت الان تودفترشه!

کامیار-حالا بعدامی بینمش اول بگو توباهام چیکارداشتی که زنگ زدی؟

لیدا-امشب خونمون مهمونیه جشن تولدمه!

کامیار-راست می گی مبارکه ایشاله!

لیدا-اگه گفتی چند ساله میشم؟

کامیار-سیزده ساله!

لیدا-گم شو!

کامیار-خب چهارده ساله!

لیدا-بیست وپنج ساله میشم!

کامیار-داری دروغ میگی مثل سگ!توخیلی بهت بخوره هفده ساله!

لیدادیگه مرده بود ازخنده!برگشت به من گفت:

--سامان خان خوش بحالتون که همیشه پیش کامیارهستین!

یه نگاهی به کامیارکردم وبعد گفتم:

-بله واقعا!مرتب ازوجودش توخونه لذت می برم!یعنی همه اقوام لذت می برن!بنده،آفرین خانم...

تااینو گفتم کامیار زود اومد توحرفم وگفت:

-یعنی آفرین خانم به شماکه امشب تولدتونه!یه کادوی شیک وخوشگل برات می خرم که حظ کنی!

بعد برگشت یه چپ چپ به من نگاه کرد وگفت:

-تونمی دونی لیدا چه خونواده ی خوبی داره!باباش که یه تیکه جواهره!مامانش خانم وکدبانو!ازخواهرش دیگه چی برات بگم؟بذار ببینم آره!خواهرش درست سایز توئه!امشب که رفتیم اونجا می دمش بتو،مال توباشه!

لیدا-گم شو کامیار!

کامیار-یعنی می گم مثلا باهم آشناشون می کنم!آخه این طفلک سامان داره دربه دنبال یه دختر می گرده که خودشو بیچاره کنه!

لیدا-چه جالب!جدامی خوان ازدواج کنن؟  

کامیار-آره!گول قیافه ش رونخور!این عقلش اندازه یه نخود چیه!

لیدا-تویاد بگیر کامیارخان!

کامیار-دیوونگی توخونواده ی اینا ژنتیکه،من چرایاد بگیرم؟

لیدا-پس امشب حتما باید سامان خانم تشریف بیارن!

-خیلی ممنون

لیدا-نه نه!جدی می گم!امشب حتما منتظرتون هستم!یادتون نره!

کامیار-می آییم بابا!انقدر قسم ایه نخور!

لیدا-نذاری ساعت نه ده شب بیای ها!

کامیار-نه،ساعت2بعدازظهر اونجام!

بعدبرگشت طرف من وگفت:

-پاشوبریم که انگار نرسیده خونه باید برگردیم خدمت لیداخانم!پاشو بریم که حداقل وقت داشته باشیم یه لیف صابون به خودمون بزنیم!

اینوگفت وازجاش بلندشد که بهش گفتم:

-کامیارجون مابرای چی اومده بودیم اینجا؟

یه فکری کرد وگفت:

-نمی دونم!

-گندم!

لیدا-گندم؟؟

کامیار-آهان!یادم اومد!

لیدا-گندم چیه؟

کامیار-هیچی بابا ننه م می خواد حلوادرست کنه به ماگفت که سرراه یه خرده ارد گندم براش بخرم حالا این سامان اصرار می کنه که خود گندم روبخریم وخومون توخونه آردش کنیم که مطمئن ترباشه!

چپ چپ نگاهش کردم که نشست وگفت:

-راستی یه کاری باهات داشتم یعنی یه کاری باید برام بکنی!

لیدا-چه کاری؟

کامیار-دنبال دونفر می گردیم!

لیدا-به بابام بگم؟

کامیار-آره جریان مال حدود بیست سال پیشه!یکی ازاقوام بهمون روانداخته که دونفر رو براش پیدا بکنیم!

لیدا-کی هستن این دونفر؟

کامیار-ننه باباشن!

لیدا-مگه گم شدن؟

کامیار-آره،یعنی نه!چه جوری برات بگم؟این یارو یه دختر بدبخت وبیچاره س!هیچ کس روتواین دنیا نداره طفل معصوم خیلی م زشته وهیچ کی نمیاد درخونه شو بزنه واسه خواستگاری!اینه که یاد پدر ومادرش افتاده و می خواد پیداشون کنه که شاید اونا براش یه خواستگاری چیزی جور کنن!خیلی دختر بدبختیه!

لیدا-توچرادنبال کارشی؟

کامیار-چه جوری بگم بابا؟این دختره بدبخت توخونه ما کار می کنه!ثواب داره!

لیدا-خب مشخصاتش رو بده من بدم به بابام.

کامیار-پیر شی ایشاله!یادداشت کن نام پدر قدرت نام مادر زیور نام خانوادگی ...نوشتی؟

لیدا-آره

کامیار-صادره ازبخش 3شهرستان ...شماره شناسنامه پدر...مادر...

لیدا-سخته اما یه کاریش می کنم!

توهمین موقع مینو برامون نسکافه آورد وبهمون تعارف کرد ورفت

کامیار-این مینو چند سالشه؟

لیدا-چطور مگه؟

کامیار-می خوام بگیرمش واسه بابا بزرگم!

لیدا-برای پدر بزرگت؟پدر بزرگت چند سالشونه؟

کامیار-سن وسالی نداره!فقط تازه گی ها سرافتاده وهی میگه تنهام.می ترسم ازراه بدر بشه!تویه ننه بزرگ خوب وسالم نداری که هیفده هیجده سالش بیشتر نباشه؟

لیدا-گم شوکامیار!

کامیار-اگه داشته باشی ما عمده می آییم خواستگاری آ!

لیدا-مادربزرگ هیفده هیجده ساله؟

کامیار-حالا تا بیست ودو سه م بود عیبی نداره.من بابابزرگمو راضی می کنم!

لیدا-چه خوش اشتها!

کامیار- پس چی فکر کردی؟الان انقدر وضع خرابه که دختر هیفده هیجده ساله رو میدن به مرد چهل پنجاه ساله!

لیدا-توام که ازاین وضع بدت نمیاد؟

کامیار-چرامن خوشم بیاد؟اونا که چهل پنجاه سالشونه باید خوششون بیادکه می تونن یه دختر بیست وخرده ای سال کوچیکتر ازخودشونو بگیرن من اگه بخوام طبق این فرمول عمل کنم باید برم دم زایشگاه واستم وتا یه دختر بچه رو دکتر سزارین کرد وبه دنیا اورد درجاعقدش کنم!

لیداکه همه ش می خندید گفت:

-وای که چقدر عالی میشه!

کامیار-آره،فقط بچه داری میفته گردنم!

لیدا-عوضش بیست سال بعد کیف می کنی!

کامیار-ازشانس من تاپنجاه سالم بشه یه سکته ناقص می کنم ومی افتم گوشه خونه!

لیدا-بازم خوبه چون یه پرستار خوشگل داری!

کامیار-به چه دردم می خوره اون پرستار خوشگل؟من پرستارخوشگل رو الان که سالمم لازم دارم نه وقتی افلیج شدم!

لیدا-خب حالا که اینطوریه بیا بامن عروسی کن!

کامیاریه نگاهی بهش کرد وگفت:

-دوساعته منو به حرف کشوندی که صحبت روبرسونی به اینجا؟خب ازهمون اول اینو می گفتی؟

لیدا-خب حالا گفتم!توچی میگی؟

کامیار-نه قربونت!همون برم دم زایشگاه واستم انگار بهتره!

لیدا-خیلی دلت بخواد!

کامیار-دلم که می خواد عقلم می گه نه!

لیدا-تواصلا عقلت کجابود؟؟

کامیار-حالا اگه امروز اومده بودم اینجا واسه خواستگاریت شده بودم انیشتن آ!

لیدا-اگه می اومدی!

کامیار-حالا یه دفعه م دیدی خرشدم واومدم!

لیدا-گم شو اگه بیای علومه که عاقلی !

کامیار-اگه من شوهرت بشم منو باچی میزنی؟

لیدا-ترو فقط باید باچماق زد که دل همه دخترا خنک بشه!

اینو گفت وقاشقی رو که واسه نسکافه آورده بودن،پرت کرد طرف کامیار!کامیارم بلند شد در رفت که من قاه قاه زدم زیر خنده!

کامیار-زهر مار!این خنده چه وقتی بود؟پاشو بریم دیر میشه!

ازجام بلند شدم وازلیدا خداحافظی کردم وتاخواستیم ازدر بیایم بیرون لیدا گفت:

-کامیار شب دیر نیای ها!بابام ناراحت میشه!

کامیار-مگه امشب بابات خیالایی واسه من داره؟

لیدا-شاید!

کامیار-کورشه اون بابای هیزت که تابااون چشماش به آدم نگاه می کنه تن وبدن آدم می لرزه!

تااینو گفت بابای لیدادراتاق بغلی که دفترش بود واکرد وهمونجور که داشت می اومد بیرون گفت:

-صدای آشنا می آد!

کامیار-وای!دیوه اومد!بوی آدمیزاد شنیده!

اول کامیار وبعدشم من سلام کردیم که باخنده گفت:

-به به باد امد وبوی عنبرآورد.

کامیار-دست شما دردنکنه حالا باد اومد بوی...برآورد؟

پدرلیدا-اِاِاِ دورازجون!زبونم لال!منظورم اینه که بوی مشک اومد!چطوری شما؟چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بابا چطورن؟مامان،خواهرا؟

کامیار-خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون

پدرلیدا-کجایی شما؟چندوقته پیدات نیس!

کامیار-گرفتارم بجون شما!

پدرلیدا-خیر انشاله!گرفتاریت چیه؟

کامیار-هیچی!افتادم دنبال دخترای مردم!یعنی افتادم دنبال کار وگرفتاری دخترای مردم!

پدرلیدا زد زری خنده وبه لیدا که اونم ازدفترش اومده بود بیرون وپیش کامیار واستاده بود گفت:

-کامیارجونو واسه امشب دعوت کردی؟

لیدا-بعله

پدرلیدا-کامیار جون این دوست تون روبهم معرفی نمی کنی؟

کامیار-ایشون پسر عموم هستن سامان!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 308
بازدید کل : 11655
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس